محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

داستان تعریف کردن محیا موقع خواب

محیا: مانی برات داستان تعریف کنم؟؟؟ من: آره عزیزم محیا: میخواستم داستان آلیس و cat برات تعریف کنم من: محیا: بالاش هست (منظورش تیترش ). lets go بزن بریم.. cat میگه: hi . بعد آلیس میگه  helloooooooo من: آخرش هست وان، تووو، فری ، فور، سون، اِرت، نا، طبل (ten)!! فکر کنم تن رو با طبل نشون کردی بعد یادت رفت چی بود...  وااای داشتم میمردم.. مامان قربون انگلیسی خوندنت بشه که یه دفعه بروز دادی.. گفتم کی یادت داده، گفتی خاله زینب کتابشو برامون خوند ... آرزومه روزی برسه بتونیم تو خونه با هم انگلیسی صحبت کنیم. (ما همون مادر دختری هستیم که رنگ لباسمونو با پارکی که میریم ست می...
13 خرداد 1392

راضی کردن بابایی

یادتونه نوشتم که این روزها شدیدا مشغول پاچه خواری باباعلی هستیم؟؟؟!!! طفلی ویروسهای مختلفی هم گرفت و ما هم از فرصت استفاده کردیم و بالاخره خدا بخواد داریم به خواستمون میرسیم.. و اون هم اینه که تو این تعطیلات دبش نریم شمال و بریم سنندج و مریوان و بانه.. آخه شاید رفتن به مسافرت برای همه راحت باشه. اما راضی کردن باباعلی برای اینکه نره شمال کار راحتی نبود. فکر میکنه اگه نره شمال مرتکب جرم شدیدی شده. احساس گناه میکنه . الان هم که یه هفته خودشو زده به مریضی و من و راحله عروس خالم( همسفرها) هیچی سرمون نمیشه.. ماشینو پر بنزین کردم و بردمش کارواش، بند و بساطمونو هم بستیم و خدا بخواد امشب راه میفتیم. بقول محیا بریم مسافرت و نریم شمال..دعا کنی...
13 خرداد 1392

خانمی خودم

یه عمر بچه بزرگ میکنی (اول بدنیا میاری) ، ترگل ورگلش میکنی، براش لباس میخری و میشه این: اونوقت باباعلی موقع بیرون رفتنمون از خونه سفارش وکنه که: خانم مواظب دخترم باش تا ندزدنش... منو داری!!!! دیگه خانمی جدیتشو از دست میده: اینجا هم عروسک فروشی دم خونه که تازه باز شده. عجب خرس بزرگی: اولش میترسیدی اما کم کم خوب شدی: و باز هم این وسایل بازی دلچسب مهد و نی نی محیا محیا و پازلی که آیاتای براش خریده: عزیزم آخر هفته خونه بودیم. فقط دیشب شام خونه جدید مهراب بودیم که ایشون بهمراه مادرجونش رفته بوده مشهد و شما تنهایی حوصلت سرومده بود.. برای تولدش هم کادو خریدیم و بردیم.. ...
12 خرداد 1392

بیاد روزهای خوابگاه

تایم نهار اولش رفتم یه فلش خریدم. چون فلشم سوخت. بعدش هم یه سر رفتم خوابگاه تا از تو سالن ورزشیش لباسامو بردارم. کسی تو سالن نبود و دلم گرفت. بیشتر از اون دانشجوهایی رو میدیدم که هر کدوم یه جای خلوت گیر میاوردن تا تو فصل امتحانات درساشونو بخونن. یاد خودم افتادم که همین روزها رو تو همین خوابگاه تجربه کردم.. هرچند روزهای خوبی بودن و دوستای خیلی خیلی خوبی برام خاطره های زیبا ساختن. اما واقعا زندگی خوابگاهی اونم تو فصل امتحانات عذاب آوره.. یادمه زمانی که صرف درست کردن غذا  میکردیم بیشتر از زمان درس خوندنمون بود. چون راغب نبودیم غذای خوابگاه رو حتی برای چند روز بخوریم.. هیچ کس حاضر نبود که از درس خوندن دست بکشه و غذا درست کنه. همه د...
8 خرداد 1392

هستی نامه

یکی از روزها هستی خانم توژست  بود و من هم بد ندیدم به اداهاش پاسخ بدم. این بود که این عکسا رو ازش گرفتم و همه رو تو یه پست آوردم تا مادرزحمتکشش راحت تر بتونه کپی کنه: مامانم اینا: محیا خوشحال از حرکات هستی: دخترم ایشاله همیشه با دوستات خوش باشی. من که دیروزدوستم عزیزمو (مریم زمانی) بعد مدتها دیدم که سرزده اومده بود دم مهد و من از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم. عید امسال عروسیشبود با آقای دکتر سلامت و بخاطر ایشون هم شده، مریم زیاد به دانشگاه مامیاد و امیدوارم بیش از پیش ببینمش.. عاشقشم... وبقیش: و اینهم روزی که رفتیم پارک. نور چشاتونو میزد و عکسا خوب نشدن: ...
7 خرداد 1392

قاطی پاتی

محیا و درسا خانمی با توافق رو یه تاب... من بشدت از بابت این امکانات ضایع مهد از دخترم عذرخواهی میکنم.. بابا فضا رو برای بچه ها بهتر کنین... هر روز هزار تا اتفاق بابت این تابهای آهنی و سنگریزه ها واسه بچه ها میفته.. آخه چنین وسایل بازی تو دهات کوره هم دیگه دیده نمیشه.. مامانها باید جمع بشم و به سیفی بگیم که اگه تغییرش نمیدین لااقل جمعش کنین و یه روز دیگه. شنبه 4/3/92 و یه روز دیگه فکر کنم چهارشنبه قبلش یعنی 1/3/92 و همون شنبه که با خاله طیبه اومدیم 7 حوض و کنار حوضها بستنی خوردیم.. تو پارک با هستی خانمی. یکشنبه 5/3/92 و عصر یکشنبه بعد استخر. در حال خوردن غذ...
7 خرداد 1392

روزمره گی

این روزها صبح چون وقت زیاد میاریم و منم برای اینکه کمی بیشتر باهات باشم تقریبا هرروز میبرمت پارک بیرون دانشگاه . دیروز هم با هستی رفتیم و کلی بهتون خوش گذشت. امروز صبح هم رفتیم زمین چمن.. چون با دوستات میری اونجا رو خیلی دوست داری. یه عمو هم بهت توپ داده. هوا که خوب میشه و روزها بلند، دوست دارم بیشتر بگردونمت تا بیشتر خوشحال بشی . شما هم بهم میگی مانی چقدر مهربونی. دیروز عصر هم علیرغم سرماخوردگیم بردمت استخر.. هرچی گفتم زودتر بریم قبول نکردی.. من هم تا برسم خونه بدتر شدم و رفتم زیر پتو و بزور صبح بیدار شدم. منتی نیست اما.. اما ایراد کار کجاست؟؟ دیگه دیدم امروز صبح چسبیدی بمن و نمیری تو کلاس. مثل اینکه خیلی خوش گذشته. دیگه با...
6 خرداد 1392

گفتنی ها

محیا تو خمنه: مانی!! lets go  بزن بریم من و باباعلی درجا سر جامون غش کردیم.. گاه و بیگاه طوری که بجاست، مثلا موقع نشستن، یه آه بلندی میکشی و میگی: خدایاااااااا شکرت .. و آدمهای اطرافت میخوان گازت بگیرن. اینو از من یاد گرفتی... یه موقع هایی هم حس شمالیت گل میکنه و جملات قصاری بکار میگیری که ما شاخ درمیاریم. آخه ما تو خونه اصلا شمالی صحبت نمیکنیم. مثلا چندروز پیش پشت چراغ قرمز بودیم که چراغ سبز شد. به بابایی گفتی: سبز بیه. برو دیگه . ... یه لیموزین تو خیابون دیدی میگی: آقا مگه تو اتوبوسی؟؟؟ ازت پرسیدم محیا دیگه عمو شهرام نمیاد مهدتون.. با ناراحتی گفتی: نه خبری نیست!!! همش میگی خدا خیرت بده.. د...
5 خرداد 1392

BABY ON BOARD

این قضیه هم برامون شده سوژه.. دیروز ته یه اتوبوس گنده دیدم برچسب baby on board زده. خداییش اونقدر خندم گرفته بود که باباعلی گفته چیه چی دیدی؟ گفتم والا این هم برامون شده سوژه... ا ینو که یادتونه.. ...
4 خرداد 1392